منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

- اشکالی نداره ودر ماشین را بست و در حالیکه سوار میشد پرسید: دستت چطوره؟
- خوبه زیاد اذیت نمی کنه
- خوبه این دیگه کی بود؟
- یکی از بچه های هم کلاسی
-ولی به نظر من سن و سالش برای ترم اول یکم زیاد بود تو این طور فکر نمی کنی؟
- نه چون ترم شش رو داره تموم میکنه
- مامانت بهت نگفته با پسرای بزرگتر از خودت نپر؟
- نع..اگر گفته بود که گوش کرده بودم و الان توی ماشین شما نبودم
- من شریک توام همکارم همسایه ام اینا با اون فرق داره....حالا چی؟
با تعجب نگاهش کردم.
- چیه؟ برای چی منوا ین طوری نگاه میکنی؟
- اخه تاحالا ادمی ندیدم که به راحتی شما توی کار دیگران فضولی کنه
- حالا که دیدی، چشم روشنی یه چیز خوب برام بیار.
از حاضر جوابی اوخنده ام گرفت. سرم را برگرداندم تا خنده ام را نبیند.
- راستی همین الان که منتظرت بودم راستین رو دیدم. میگفت که به تو پیش نیاز نخورده پس حتما باید رتبه خوبی اورده باشی.درسته؟
نگاهی به او انداختم و گفتم: چیه ؟ حرفای تینا روی شما هم تاثیر گذاشته. فکر میکنید.....
حرفم را برید و گفت: نه اصلا همچین فکر ی نمیکنم اولا که کارت دانشجوییت رو دیدم دوما فکر نمی کنم ادمی باشی که وقت خودت رو با گول زدن دیگران تلف کنی. چون برات مهم نیست که دیگران چه فکری درموردت میکنند. چه برسه به اینکه بخوای به احترام اونها به میل وخواسته شون رفتار کنی.
مثل همیشه حرفهایش قانع کننده بود.
- کنجکاونشدید یه نگاه به روزنامه تینا بندازید.
- نه چون دلیلی برای این کار نداشتم.البته یکم گیج شدم اگر اسمت توی روزنامه نباشه باید جز ذخیره ها باشه ولی از اونجایی که بهت پیش نیاز نخورده معلومه که ذخیره ام نیستی.
- خب این به نظر من گیج شدن نداره. من دانشجوی ترم ششم . البته میبایست ترم هشتم باشم اما نتونستم دو ترم ثبت نام کنم و الان که می بینید دوباره درس میخونم فقط نتایج زحمات عموست اون دنبال کارم را گرفت تا دوباره بتونم به درسم ادامه بدم.
- افرین پس سال دیگه این موقع یه خانم مهندس میشی
- اگه خدا بخوادبله
- از عمو جونت چه خبر؟
- هفته ای یه بار باهام تماس میگیره ولی قصد بازگشت نداره
- تو باید به عموت حق بدی. اون مجبوره یه مدت از اینجا دور باشه تا خوب فکر کنه. توام اگر جای اون بودی همین کارو میکری. می دونی من به مامانت حق میدم اونم باید با خودش کنار بیاد تو که نمیخوای مامانت احساس گناه کنه.
- نه
- خب پس باید مدتی صبر کنی و اصلا با مامانت بد اخلاقی نکنی. اون ترو خیلی دوست داره دیدی برای یه دست شکستن چه گریه ای میکرد. انم مامان تو که اینقدر خشک و رسمی با همه برخورد میکنه. من که باورم نمیشد این همون خانومیه که با نگاه یخ و سردش راه نزدیک شدن ادما به خودش رو میبنده با حرفام موافق نیستی؟
- اوهوم. باید بگم که مثل همیشه حرفای شما درست و قانع کننده اس.
****************
موعد پرداخت چک ها را بررسی میکردم که ضربه ای به در خورد همان طور که سرم پایین بود گفتم: بفرمایید
پس از چند لحظه در باز شد . سرم را بلند کردم وبه دختری که وارد اتاق می شد نگاهی کردم و گفتم: چه کمکی از دست من برمیاد
لبخندی زد وگفت: راستش من با اقای فرهنگ....
دفتر ملاقات را جلو کشیدم و گفتم: با اقای فرهنگ بزرگ یا فرهنگ جوان؟
- با فربد فرهنگ
در حالیکه دفتر را باز میکردم گفتم: اسمتون و قرار ملاقات های فربد را نگاه کردم ولی فقط با سه مرد قرار ملاقات داشت. با تعجب به دختر که هنوز جواب سوال منو نداده بود نگاهی انداختم وگفتم:ولی ایشون امروز با هیچ خانمی قرار ملاقات نداره.
دخترمن منی کرد و گفت: راستش ما اینجا قرار ملاقاتی نداریم یعنی قرار ما این جانیست.
با گیجی گتفم: خب پس شما این جا چیکار میکنید؟
- اخه نیومد منم نگران شدم. گفتم بیام اینجا یه خبری بگیرم اخه ساعت یازده باهاش قرار داشتم
- خب الان که تازه ساعت یازده و ده دقیقه اس شاید....
میان حرفم پرید: نه تا حالا یپش نیومده که دیرتر از موعد مقرر بیاد
- به هر حال کمکی از من ساخته نیست. ایشون ساعت ده، ده و نیم از اینجا رفتن و تا ساعت یک که با اقایی قرار دارند برنمی گردن. شما میتونید الان تشریف ببرید و دوباره ساعت یک و نیم دو اینجا باشید یا اینکه قرار ملاقات برای فردا براتون بذارم.
- نه نیازی به این کارا نیست فقط اگر ممکنه من یه تماس با همراه ایشون داشته باشم و به تلفن روی میز اشاره کرد.
تلفن را به سمت او کشیدم وگفتم: خواهش میکنم. ادب حکم میکرد از اتاق خارج شوم یا از کنار تلفن برخیزم ولی کنجکاوی مانع از انجام این اعمال شد ومن در حالیکه به ظاهر نامه ای را مطالعه میکردم تمام حواسم به مکالمه دختر بود.
پس از شنیدن مکالمه فوق العاده دختر با فربد به فکر فرورفتم وبا خودم گفتم:
- یعنی این دختر همون دختر مورد علاقه فربده.و با تاسف سرم را تکان دادم وبا خود گفتم: واه واه! بعد ار این همه سال چه انتخابی کرد. ببین با این همه ادعا چه سلیقه ای داره.
-حالاتو چرا حرص میخوری علف باید...
- حرص نمی خورم ... فقط فکر میکردم خوش سلیقه تر از این حرفاست.
-همین؟
- خب من زیاد از این دختره خوشم نیومد فقط خدا کنه بعدا که با فربد ازدواج کرد زیاد توی کارای شرکت دخالت نکنه. راستی یعنی این همون دختریه که سه چار بار زنگ زد شرکت و میخواست با فربد حرف بزنه.
درهمین افکار بودم که صدای الناز به گوشم رسید:
- رمینا کجایی؟ چند بار صدات کردم ولی نفهمیدی علت این حواس پرتی چیه؟ و با کنجکاوی نگاهم کرد.
- علت خاصی نداره کی اومدی و به صندلی اشاره کردم و گفتم: چرا نمیشینی
درحالیکه میخندید گفت خب چه خبر؟ با دانشگاه چیکار میکنی؟
- دانشگاه فقط اخر ترم موقع امتحان سخته الانم که تازه اول ترمه پس فعلا راحتم
- ترم دیگه ترم اخری؟
-اوهوم
- برای تعطیلات چه برنامه ا ی داری؟
- هیچی...... النازتو چیزی میخوای بگی؟
درحالیکه میخندیدگفت: چطور مگه؟
- اخه هی از این شاخه میپری اون شاخه
- رمینا تو قصدازدواج داری؟
- چطور مگه؟ نکنه منصور قصد تجدید فراش داره؟
- جدی میگم قصد داری یا نه؟
- خب هر دختر مجردی قصدازدواج داره فقط بستگی به خاستگار داره. اگر خوب بود که قبول میکنه و اگر باب پسند نبود که رد میکنه. حالا کدوم بخت برگشته ای قصد داره بیاد خاستگاری؟
- یکی از دوستای منصور
- همین.... چرا مثل مراقبای جلسه امتحان اینقدر مختصرتوضیح میدی؟
- میخوای عکسش رو ببینی؟
- نه بابا پس مجهز اومدی. دامادرو دربیار ببینم
النازاز درون کیفش عکسی را در اورد و ان را مقابلم گذاشت. با هیجان ساختگی عکسش را از دستش گرفتم و مقابل چشمانم نگاه داشتم. گفتم:به به هزار ماشاا... عجب جون نیکو رویی بسیار برازنده و مقبول النازقیچی نداری؟
- مسخره بازی درنیار قیچی میخوای چیکار؟
- میخوام از توومنصور جداش کنم و بذارمش توی کیفم.
- از صدقه سر من ومنصور بوده که این عکس دست تورسیده حالا چطوره می پسندی؟
- صد البته از سرمنم زیاده
- جدی باش... خب پس چرا سوالی نمی پرسی یعنی اصلا برات مهم نیست؟
- چرا مهم نیست؟ یعنی میدونی خجالت میکشم .... اخه این موقع ادمها باید اولش یه کم خجالت بکشند وسرخ و سفید شن. بعد یه طومار از سوال بذارن جلوی طرف تا در عرض یک ربع جواب بده. بعد اگر به هفتاد درصد سوالا جواب داده بود طومار دوم رو که تخصصی.......
حرفم را بریدوگفت: رمینا برای یه بارم که شده به مسئله ازدواج جدی فکر کن.
- چشم .....خب توام جون بکن و اطلاعاتت رو بده یا نکنه باید پول بدم و اطلاعات بخرم؟
-توی مراسم عروسی ترو دیده.....
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم:او......ه چقدر ام عجله داشته. فقط نزدیک به یک ساله از عروسی تو گذشته . بهش می گفتی عجله کار شیطونه ها!
- اخه اون تازه فهمیده تومجردی؟
-پس باهوشم هست و خندیدم.
- اخه توی مراسم ترو با اقای فرهنگ دیده فکر کرده باهم نامزدید. سی ساله اس وضع مالی خوبی داره ولی تحصیلات دانشگاهی نداره یعنی ترم دوم که بوده انصراف داده.
- شغلش چیه؟
- توی مغازه پدرش مشغوله. یه فرش فروشی بزرگ البته کار اصلی شون صادرات فرشه.
- از خانواده اش بگو.
- با پدر و مادرش زندگی میکنه. یه خواهر هم داره که شوهر کرده و رفته اصفهان دیگه چی میخوای بدونی؟
- هیچی یعنی دیگه سوالی نیست که تو بتونی بهش جواب بدی؟
- خب یه قرار بذارم همدیگه روببینید البته خونه ما!
-نه.
- نه یعنی اصلا قرار نذارم یا محلش خونه ما نباشه؟
- یعنی نه یعنی قرار نذار.
-اخه چرا؟
- چون ما به درد همدیگه نمیخوریم.
- از کجافهمیدی به درد هم دیگه نمیخورید.... اصلا توچه معیارایی برای ازدواج داری؟ داماد باید چه خصوصیاتی داشته باشه تا تو بپسندیش؟
- چطور بگم..... اون خصوصیاتی که من برای همسر ایندم دز نظر گرفتم توی یه ادم جمع نمیشه. برای همین هم یکی باید یه دامادسفارشی برام به دنیا بیاره. میگم الناز نمیخوای این افتخار نصیب تو شه..... باورکن عروس بهتر ازمن گیر نمیاری.
- به خاطر خدا برای یه بار هم که شده شوخی را با جدی قاطی نکن. دوروزی روی این موضوع فکر کن بعد خبرم رو بده.... خب من دیگه باید برم و رفت.
-عکس را برداشتم و دوباره به صورت مرد جوان زل زدم.رنگ پوست و مو و چشمانش تیره بود. بادیدن او به یاد مردان هندی افتادم و با تصور او در لباس مردان هندی لبخندی زدم. قیافه اش شبیه یکی از هنرپیشه های هندی بود ولی اسمش رو به یاد نیاوردم( لابد ابشیک پاچان بوده) با دقت نگاهش کردم چشمهایش در عین درشتی خمار و خوابیده به نظر میرسید. قدش کمی از منصور بلند تر و شانه های عریضش ادم را به یاد ورزشکارها می انداخت. چون فراموش کرده بودم اسمش را بپرسم با خودفکر کردم چه اسمی برازنده اوست..... کاوه یا عارف ولی به نظر من اسمت باید سیامک باشه که سیا صدات بزنن... خب اقا سیا به نظر من تو هیچ ایرادی نداری تازه خیلی هم با نمکی ولی فکر نمیکنم ما به هم بخوریم. یعنی بعید میدونم مامان از شغل تو خوشش بیاد.
- پس نظر خودت چیه؟
- نمی دونم... یعنی ازش بدم نیومده ولی مسئله ازدواج کار نیست که خودم تنهایی تصمیم بگیرم. تازه مسئله کار هم اون موقع مامان مجبور بودقبول کنه ولی الان مجبور نیست و محاله اجازه بده من با هرکسی ازدواج کنم.( دلشم بخاد)
- یعنی تو فقط به خواسته مامانت اهمیت میدی؟ اگر یه بار از یکی خوشت بیاد ولی مامانت قبول نکنه چی؟ به دلت میگی حرف حرف مامانه و من هیچ اختیاری از خودم ندارم.
- حالا که همچین موردی پیش نیومده اگر پیش اومد اون موقع یه فکری براش میکنم.
- عجب فکر بکری ازدواج یه موضوع شخصیه میدونی؟
- اره میدونم. توام بهتره برای من کاسه داغ تر از اش نشی.
- باشه ولی این حرفا همش بهانه اس. تو نمیخوای ازدواج کنی برای همین میخای اختیار رو بدی به مامانت. چون میدونی مامانت سختگیره و هرکسی رو قبول نمیکنه.
در همین افکار بودم که صدای فربد راشنیدم: این اقا اگر بدونه مورد توجه توواقع شده به خوش شانسی خودش ایمان میاره.
عکس را برعکس روی میز گذاشتم و گفتم: چقدرخوب بود شما اول در میزدیدبعد وارد میشدید.
- اگر به توصیه تو گوش بدم دیگه نمیتونم چیزای قشنگ و جالبی رو که سرزده میشه دید ، ببینم..... خب حالا نمی خوای این اقا رو به من معرفی کنی؟
- نه همچین قصدی ندارم.
- خیلی بد شد .. اخه من میخواستم بهش کمک کنم..... میدونی من اگر در طول روز به یه همنوع کمک نکنم اون روزم شب نمیشه. یعنی چطوری بگم یه حالی بهم دست میده.. خب نگفتی؟
- چی رو نگفتم؟
-ااااااااا.. حالا که من رفتم تو فکر کار بشر دوستانه تو نذار و هی جلوی پام سنگ بنداز...... این اقا رو به من معرفی کن و بذار یه گوشه این کار بشر دوستانه نصییب تو شه.
در حالیکه سعی میکردم نخندم گفتم: یکی از دوستان منصور شوهر النازه
-نه دیگه نشد....... یعنی توضیحت به اندازه کافی روشن نبود که بهش کمک کنم.
- خب اونم از شما کمکی نخواسته
- تو زبون اونم شدی؟
- اوهوم ... مشکلی دارید؟
- نه مشکل اون کسی داره که اتصالی کرده و برقش قطع شده. مشکل اون کسی دارده که مانع میشه من به این اقا کمک کنم و ادرس یه الکتریکی درست و حسابی بهش بدم که هی اتصال نکنه.
سرم را پایین انداختم تا خنده ام نگیرد. پس از چند لحظه که به خودم مسلطشدم گفتم: من فکر نمیکنم این اقا رنگ پوستش خیلی تیره تر از شما باشه.
ادامه دارد..............
صفحه 326 تقریبا اواخر صفحه...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:24 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 41
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 103
بازدید کل : 5348
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1